جوان جبهه اى كه آثار زخم جبهه در صورت وبدنش هويداست در گلزار شهداى قم داستان زيبائى نقل كرد كه شنيدني است:
در گذشته وقتی قرار می شد صیغه مسجد بر زمین وقفی خوانده شود ، و کار ساخت مسجد را آغاز کنند ؛ مجتهد یا روحانى ده در حالیکه بر خر سوار بود ، وارد زمین مسجد میشد . ازهمان ابتدای ساخت مسجد ، خر دارای نقش بود، … و درادامه با حمل مصالح ، نیز در ساخت مسجد مشارکت میکرد ، تمام کارهای اصلی ازحمل سنگ ، خاک ، آجر و…  همه توسط الاغ وارد مسجد می شد . الاغهایی که این توفیق رفیق راهشون شده وباربر مصالح مسجد میشدن دارای احترام خاصی بودن .

مردم شهر با دیدن کاروان الاغها اشک شوق برچشمهایشان می نشست . از آنجا که (واجب کفائی بود)  کسانیکه کنار خیابان ایستاده و کاروان خرها را نظاره میکردند ، شوق میکردند و ازشان رفع تکلیف می شد .
آنقدر شور و شوق داشتن که حتی پیرزنهای شهر ،که توانایی مالی چندانی نداشته تا به ساخت مسجد کمک جانی و مالی  کنند، در مسیر راه باتمام توان به حمایت خرهای زیر بار مصالح آمده ، با جوی پوست کنده از آنها پذیرائی میکردند .

خلاصه خرها خیلی مهم بودند ، موضوعِ گفتگوی هر جمع و محفلی شده بودند ، از مهندس و معمار گرفته تا بنّا و کارگر، خلاصه: بدون خر کارها لنگ میشد ، همه جا به حساب می آمدند ، وقتی الاغها واردِ مسجد میشدند ؛ بناها و معمارها به استقبالشان می رفتند،  کارگرها بعد از هر دفعه که بار را تخلیه میکردند دستی به سرصورت الاغها کشیده ، تیمارشان میکردند . وبرای ادامه کار آماده شان میکردند؛

 
الاغها روزگار خوبی را پشت سر می گذاشتند ، هم احترام داشتند وهم خوراک ، حال و هوا ، چه از جهت مادی و چه از جهت معنوی خوب بود .
همه چیزعالی ، و کارساخت مسجد کم کم رو به پایان بود .  الاغها خسته اما راضی بودند ،  در آخر فرش های مسجد نیز بر روی کول خرهایی بود که وارد مسجد میشدند….

وقتی مسجد فرش شد خرها در دالان مسجد به تماشا ایستاده بودند، روحانى دِه  فریاد بر آورد خرها را از مسجد بیرون کنید، مسجد که جای خر نیست… مسجدکه جای خرنیست..!

کسانیکه جای مُهر بر پیشانی داشتند به سمت خرها یورش بردند ، تا از مسیر دالان به سمت درب خروجی خرها را هدایت کنند ، یکی از الاغها گردن چرخاند تا ببیند در مسجد چه میگذرد که مورد اصابت لنگه کفش زاهدی قرار گرفت..! کسی از زخمهای تنِ الاغ ها که نپرسید ؛ بماند… زخمی هم بر دلشان نهادند .

 آنها کاری نداشتند ، اما دنبال آشنایان خود میگشتند… معمار ، بنا و کارگرهایی که درسابق زخم هایشان را تیمار میکردند ، کسی رو نمی شناختند ، پیدایشان نمی کردند؟!
 شاید لباسهاشون عوض شده بود ؛ با چشمی گریان ، دلی شکسته ، و بدن زخمی دالان مسجد را پشت سر گذاشتند… با خود میگفتند که جواب خدا راچه باید بگوییم..  با این سایه بانی که برای این از خدا بی خبران ساختیم ؟!!

عجب قصه آشنایی……. آيا ما مردم پس از انتخابات همين سرنوست نصيبمان مى شود؟