برگرفته از نوشته حسین منوچهری؛ دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی دانشگاه تهران،*
۷ اسفند ۱۴۰۰

پس از آنکه تبریز به دست روسها افتاد در روزعاشورای محرم ۱۳۳۰ هجری‌قمری؛ چندین تن از مشروطه‌ خواهان در تبریز از جمله ثقةالاسلام تبریزی؛ روحانی مدافع مشروطه و منتقد دخالت روس‌ها در امور ایران را، در مقابل چشمان مردم، به دارهایی به رنگ پرچم روسیه آویختند. دو تن دیگر از این افراد، حسن و قدیر؛ فرزندان نوجوان علی موسیو؛ از بنیانگذاران فرقه اجتماعیه عامیون و دومین شهردار تبریز، بودند.

*پس از آن؛ سربازان روس مشغول عکس‌گرفتن در کنار اجساد بی‌جانِ به‌ دارآویخته شهدای مشروطه شدند

*روایت تکان‌دهنده‌ای در تاريخ باقی‌مانده است تا امکان فراموشی این رخداد تلخ برای ایرانیان غیرممکن شود.

مورخ ٢٢ ساله تبريزى نوشته است:
*《روز دوشنبه دهم دی‌ماه تبریز را پراندوه‌ترین روزی بود. در این روز که دهم محرم نیز می‌بود؛ چون آفتاب برخاست، دسته انبوهی از سالدات [سرباز] و قزاق (ششصد تن کمابیش) سربازخانه را گرفته و چنین گفته می‌شد کسانی را که از سردستگان مشروطه، گرفتار کرده بودند در آن‌جا به دار خواهند کشید.
در یکسو در پهلوی درختی دو تیری ستون‌وار بلند کرده و یک تیر افقی بر روی آن‌ها میخکوب می‌ساختند و ریسمان‌ها از آن می‌آویختند. این داری بود که آماده می‌کردند، و، چون با کشتن سران آزادی ایران جشن می‌گرفتند، تیر‌ها را با پارچه‌های سه‌رنگ بیرق روسی می‌آراستند. یک ساعت به نیمروز، چهار شصت‌تیر به چهارگوشه سربازخانه کشیدند و بر پشت‌بام‌ها سالدات و قزاق برای نگهبانی گماردند.*

پس از نیمروز ناگهان دو ارابه باری روسی که ۸ تن دستگیر شامل: ثقه‌الاسلام، شیخ سلیم، ضیاءالعلما، محمدقلی‌خان دایی او، صادق‌الملک، آقا محمدابراهیم، حسن پسر هجده ساله علی مسیو، قدیر برادر شانزده‌ساله او، داخل آن‌ها می‌بودند، پدیدار گردید. *دستگیران با رنگ‌های پریده و رخسار‌های پژمرده خاموش می‌نشستند و ثقه‌الاسلام و برخی آهسته دعا می‌خواندند. روسیان بر سر دستگیران ریخته به کندن رخت‌های ایشان پرداختند و جز پیراهن و زیرشلواری همه را از تن‌شان درآوردند. هنگامه دل‌گداز بس سختی می‌بود، یک دسته مردان غیرتمندی را دشمنان بیگانه در شهر خودشان به گناه آزادی‌خواهی به دار می‌کشیدند و کسی نبود به داد ایشان رسد.
مرگ سیاه یک سو و غم درماندگی کشور یک سو. ثقه‌الاسلام به همگی دل می‌داد و از هراس و غم ایشان می‌کاست.*

چون خواستند دار زنند نخست شیخ سلیم را خواندند. بیچاره خواست سخنی گوید، افسر دژخوی روسی سیلی به رویش زده خاموشش گردانید. دژخیمان ریسمان به گردنش انداختند و کرسی را از زیر پایش کشیدند.
دوم نوبت ثقه‌الاسلام بود؛ شادروان همچنان بی‌پروا می‌ایستاد، دو رکعت نماز خوانده بالای کرسی رفت.
سوم ضیاءالعلما را خواندند؛ شادروان از جوانی تن به مرگ نمی‌داد و دست می‌گشاد و به روسی با افسر سخن آغاز کرده می‌گفت: «ما چه گناه کرده‌ایم؟!… آیا کوشیدن در راه کشور خود گناه است؟!…».
دژخیمان دست‌های او را از پشت بستند و با زور بالای کرسی‌اش بردند.* چهارم صادق‌الملک را خواندند.
پنجم آقا محمدابراهیم را پیش آوردند: او با پای خود بالای کرسی رفت و ریسمان به گردن انداخت. ششم دایی ضیاءالعلما آن پیرمرد را پیش خواندند.
هفتم، حسن بود: جوان دلیر بالای کرسی با آواز بلند داد زد: «زنده باد ایران، زنده باد مشروطه».
پس از همه نوبت قدیر پسر شانزده‌ساله رسید و او را نیز بالای کرسی برده ریسمان به گردنش انداختند.
روسیان برای آن‌که دژخویی خود را نیک نشان دهند باری آن نکردند چشم‌های اینان را بندند و یا، چون یکی را می‌آویزند و بالای دار دست و پا می‌زند دیگران را دور نگه دارند. برادر را روبه‌روی چشم برادر به دار کشیدند. چنان‌که از پیکره‌ها پیداست دژخیمان از ناآزمودگی ریسمان‌ها را چنان نینداخته‌اند که زود آسوده گرداند، بیش‌ترشان تا دقیقه‌ها گرفتار شکنجه جان کندن بوده‌اند.》
تاریخ هجده ساله آذربایجان، امیرکبیر، آغاز از ص ۲۶۰.}